بهمن ۰۴، ۱۳۸۸

بهمن ۰۱، ۱۳۸۸

هیچی و همه چی

این روزها؛ به دور و برم که نگاه می‌کنم، چیزهایی که هست را نمی‌بینم؛ و به‌عکس، چیزهایی را می‌بینم که یا نیست؛ یا دیگر نیست.
این روزها؛ در هیچی‌ها، زیبایی‌هایی هست که در همه‌چی نیست.
شاید به این خاطرکه، در هیچی، همه‌چی هست؛ اما هیچی در همه‌چی نیست!!!

ماندالایز

پاهام ؛
عادت ِ فرو رفتن دارند .
تو که ته نداری ...

دی ۳۰، ۱۳۸۸

رحم کن

می ترسم چشمهایم را ببندم آنگاه نگاهی چشمهایت را مجذوب خویش کند
دارم از حال میرم به من رحم کن و لحظه ای با من چشمهایت را ببند

بزنم به تخته ...

همرنگ غروب سرخ دريا شده اي
عاشق كُش و مهوش و فريبا شده اي
از بس كه به خود رسيده اي، اي بانو
امشب بزنم به تخته زيبا شده اي

سفید مثل ذغال

یاد آدم برفی ها بخیر
که هرگز با آن چشم های ذغالی ، سیاهمان نمی کردند

و اما دبستان این بود


دهقان فداکار يعني،
لباس ات را در بيار ، بپريم توي ِهميشگي خليج فارس!
آموزگار !
سالهاست عقيده دارم
جهان سوراخي ست ، که پطرس فداکار انگشت اش کرد !

دی ۲۸، ۱۳۸۸

يك تعريف

احمق : آن كسي است كه وقتي من ماه را به او نشان مي دهم ،‌ او مي گويد دستت كثيف است !

کشفیات فلسفی یک عدد آسمان کوچک!!

یادش بخیر کوچیک که بودیم کلی بچه بودیم
ولی الان که بزرگ شدیم حتی یه ذره هم بچه نیستیم!!

چرا....

چشم از چه بستی که چنین بی تابم
عهد با که بستی که چنین ناشادم
گفتی که رههم از ره تو شد جدا
مردنم را به نظاره نشستی چرا؟

آوار

امشب دوباره عشق تو را جار مي زنم
تا نيمه شب به حال دلم زار مي زنم
مستم چنانكه راه به حالم نمي برند
خوابم چنانكه بر در و ديوار مي زنم
در خود چنان فرو شده ام كز حواس پرت
مثل غريبه ها به شب تار مي زنم
ويرانه شد دلم به نگاهي و سال هاست
پلك از غبار اين همه آوار مي زنم
يك شب بيا ز شكوه ببين پيش چشم تو
خود را به بند زلف تو بر دار مي زنم

دی ۲۶، ۱۳۸۸

فرهنگ ساز

يه شركت كلمبيايي يه فيلم ميسازه ،‌يه شركت يهودي اون رو افتضاح دوبله مي كنه ، هميشه هم پا*رازيت داره ،‌
اونوقت از در چشم باد و مسافران پر بيننده تر ميشه !!

خلوت

بُتي سرمست و شورانگيز بودي
وفاي ساغري لبريز بودي
نگاه و خلوت و آغوش، اي كاش
كمي هم خالي از پرهيز بودي

تلخ یا شیرین.....

روزها به این فکر می کردم که اگر نباشی زندگی چطور خواهد گذشت
و الان روزهاست زندگی بی تو میگذرد و من حتی به تو فکر نمی کنم

تفلده

فكر كن 12 شب از كار و بار و آتيش به انبار برگردي خانه، ‌بعد از 2 روز فتيله اينترنتت رابكشي بالا، بيايي ببيني اين جا يك كيك برايت چسبانده‌اند و تزئيناتي كردند اووووَه! خانم مدير امر فرمودند ما اينجا پست بذاريم وگرنه خودشان اين كار را مي‌كنند،‌هر چند با اين آب و رنگ و خجالت دادن بنده حقير با كله كه هيچ،‌ با آفتاب بالانس مي‌آمدم پست مي‌نوشتم!. چون از 5 خط مجاز يك خط بيشتر نمانده تند تند بگويم كه از دست اندكاران اين حركت بشردوستانه و خداپسندانه تشكر مي‌كنم. اينجا را براي همين تفاوت‌ها و خجستگي‌هايش دوست دارم!

دی ۲۵، ۱۳۸۸

اسمشو چی بذارم حالا؟!!

درست روبروي چشم روحم
پوست خاطراتم را ميکنم!
من حرفي براي نگفتن ندارم
2قطعه عکس 3در 4
از دل و جگر سيخ شده ام در راه است
ضميمه خاطرات عريانم کنيد لطفا!!

شعر چيست؟


ريمل نيست كه به دوبال ِ كبوترت مي مالي؟

توقف ممنوع موتوری

به دلیل شروع ترور دانشمندان در تهران ، بروی درب منزلم نوشتم :

" در صورت توقف موتور سیکلتتان در اینجا ، پنچر میشوید

 حتی شما تروریست آشنا . "

دی ۲۰، ۱۳۸۸

وجدان بعيد اما غريب

علت همه مشكلات همين است .
با هزار بهانه ، وجدانمان را نمي شناسيم ...

بگو

به قد ِ خودت قدم بزن دیگه نخ نما شده
شَتَک می زنی و توی خیابون راه می افتی و دَلمه می بندی .

چند روزي روبراهم ...

خداوندا ببين، من بي گناهم
به در گاهت هميشه روسياهم
اگر عاشق شدم دست خودم نيست
همين بس چند روزي روبراهم

جرم ما

تنها جرمی که ما گوساله ها به آن متهم هستیم فهمیدن است ، ما فهمیدیم که ظالم کیست ، ما فهمیدیم پدرانمان را برای بقای خودشان به جنگ فرستادند ، ما فهمیدیم که آزادی یعنی چه ، ما فهمیدیم معنی واقعی قانون چیست ، ما فهمیدیم اسلام ابزار است ، ما فهمیدیم اعتقادات کشکی بیش نیست ، ما فهمیدیم ، ما فهمیدیم ، ما فهمیدیم که هرگز نباید می فهمیدیم .

دی ۱۹، ۱۳۸۸

...

من میروم تا گورم را با دست خودم گم کرده باشم ، اگر یافتی آن را تنها فاتحه ای بر سرش بخوان .

ضد زنگ داری ؟

صفر را بسته اند

که ما به بیرون زنگ نزنیم

از شما چه پنهان

ما از درون زنگ زده ایم

جاوا اسكريپت

خدا جون
اگه بلد نيستي كُد بارش برف توي وبلاگت بنويسي
آشنا دارم ها

وقت شناسی

وجدان دردناک عزیز:
وجداناُ سر وقتش بیا...
نیومدی هم، دیگه نیا.!!

دی ۱۷، ۱۳۸۸

توهم زمستان!

آنقدر سرمای جگرسوز
در استخوان هایم جمع کرده ام
که دیگر هیچ وقت
به آفتاب مرداد
نمیرم........

خدا و یک (شیشه نوشابه)

خدایا
شیشه نوشابه ای هستم که برخی عناصر خودسر و معلوم الحال حیثیتم را لکه دار کرده اند
برای اعاده حیثیت  و تلافی این کارشان چه کنم؟

دی ۱۶، ۱۳۸۸

این شب ها...

چقدر بازوان خیالت را قدرتمند به دور وجودم حلقه کردی
بوسه زنان راه نفس کشیدن را بر من میبندی
این چنین این شب ها هرگز به صبح نمی رسند....

وهم

اين تويي تويي آيا
كه به وسعت سايه ي بالي بر واهمه هايم پا مي نهي
بارويي از مكث هاي مردد ِ بين ِ كلام بر پا مي كني
و لحظه را به تيك تاكي همواره وعده مي دهي
بي بودِ تو آيا
چون يادي مي بايد و فرسود
وقتي خطوطِ انگشتي پيرايه ات را به باد بند ميكند
وگاهي اتاق پر مي شود از ...

احساس و ادراک

دوست دارم ادراکت کنم
قبل از اینکه احساست کرده باشم...

دی ۱۴، ۱۳۸۸

سیاهی

پيش ِروي من كلام را ترتيب داده بايست ،
بايست و صفحات را سياه كن ،
بايست و آسمان ِ مرده را ، پنجره اي را كه نيست ،
خودت را و سياهي را سياه كن .
حالا
در حضورت ـ آواره ي تقصير هاي خويش ـ حاضرم ،
آيا تو راچشمان ِ آدميزاد است كه اين گونه مرا به الواح نانوشته حوالت ميدهد؟

سر نوشتن

مي نويسم الف ، تو الاف و اولوفت را دو دستي مي چسبي. مي نويسم ب ، بيمناك مي شوي براي داشته هايت . مي نويسم پ ، پنهانكاري مي كني با همه گان . ت ، ث ، ... ، ي ؛يا مرگ يا ذلت را پيش رويم مي گذاري.

سوء پيشينه

صد راز نهان عشق در سينه توست
مظلوم كشي شيوه ديرينه توست
گر جانب احتياط از ما سر زد
آن هم به دليل سوء پيشينه توست

دی ۱۳، ۱۳۸۸

انـكـــار

بعضـي تـرانـــه ها به انـــكار مـي روند ... وقتــي كه چشمـــــان تو راهشان را به قــلب مـن مـي يابند ...

ترک ، درد


به اندازه معتادی که دست و پاهایش را به تخت آهنی بسته اند ،
حالا که دارم خودم را از تو پاک می کنم ، درد می کشم .

من بچه نیستم


سال 1387

سال 1388
- بزرگ شدی می خوای چیکاره شی خاله؟
- می خوام پلیس شم خاله جون
- بزرگ شدی می خوای چیکاره شی خاله؟
- می خوام پلیس نشم خاله جون

عطش خاموش

بوسه اي دادي و گفتي نوشَت
آتشم زد عطش خاموشت
آخرين خواسته ام، كامي دِه
جرعه ديگري از آغوشت

دی ۱۲، ۱۳۸۸

به امید زنده ایم

تنها دلیل زنده ماندنم بعد 20:30 ،شب بخیر کوچولوست!

گاز اشک آور

اگر به جای خون در رگ هایمان
گاز اشک آور داشتیم!
کسی چشم دیدن مردنمان را نداشت........

مرا گم کرده ای ...

در کدامین نگاه مرا گم کرده ای
مرا که با چشمان تو می بینم
و احساس خفگی دارد تمام لحظه های من
با تویی که بی نفسهایت بی شک میمیرم

آغوش

تمام شب برايم ناز كردي
دلم را با غمت همساز كردي
مرا آتش زدي آن لحظه اي كه
كمي آغوش خود را باز كردي

دی ۱۱، ۱۳۸۸

اين حسين كيست؟

حسين بن علي بود ،‌شمر بود و يزيد.

تشنه لب كشتندش...

حسين حلاج بود،‌شبلي بود و عمروبن عثمان.

دارش زدند و سنگسارش كردند

ميرحسين است و ... است و ...

آيا مي توانند ...

اين حسين كيست كه هرجا نامي از اوست ،‌ ناكساني كه خود را حق مي دانند و حسين را باطل ،‌ قصد جانش دارند،‌ اما سالها بعد تاريخ قضاوت مي كند كه كدام حق بودند و كدام باطل ...

خدا و یک ( دیکتاتور کوچک)

خدایا آن بچه پولداره هست اسمش کامبیزه
همون که از این دوچرخه خوشگل ها داره
خیلی بچه بی ادب و کافری بود
من دوچرخه اش را داغون کردم تا تو واسه مجازاتش زحمت نیفتی
حالا اگه یه دوچرخه کورسی خوشگل بهم بدی بی حساب می شیم