تیر ۰۸، ۱۳۸۹

تیر ۰۷، ۱۳۸۹

تغییر شغل

قصه عجیبی نیست
ابرهایی که نمیگذرند
و گل هایی که به جای عشوه فروشی به آفتاب
میوه های سیاهشان را به حراج گذاشته اند

تیر ۰۴، ۱۳۸۹

پدر فهمیده

پدر ِنسل ما
آن پیرمرد بازنشسته‌ای است
که کمربندش را محکم‌ می‌بندد
و خود را زیر بار قرض و مسافر‌کشی می‌اندازد
تا بچه‌هایش در رفاه زندگی کنند

خرداد ۲۷، ۱۳۸۹

خرداد ۲۵، ۱۳۸۹

خرداد ۱۹، ۱۳۸۹

خرداد ۱۶، ۱۳۸۹

این روزها (1)


این روزها باید تعریفمان را از اسطوره عوض کنیم :
اسطوره همان چیزی است که برای سوء استفاده می سازند
و برای سوء استفاده بیشتر خردش می کنند !

سهم من (1)

تمام سهم من از کوهستان
همان سنگ ریزه هایی بود که زیر پایم را خالی کردند .

از منوی آدم ها!

من یک روی سگی کامل با مخلفاتش را
به صدتا نیمروی دورو
ترجیح میدهم.

خرداد ۱۱، ۱۳۸۹

...

اکثر آدم ها بسیار صبور اند
و «اِن الله مَعَ الصابرین» .

گل یا پوچ ؟

در بازی گل یا پوچ آنقدر نگران پوچ بودن هر دو دستت بودی ،
که نفهمیدی با چه اشتیاقی به دستانت خیره شده ام ،
نه به تویشان !