دی ۱۰، ۱۳۸۸
BUZZ
آمديم،نبوديد. اگر ممكن است زودتر برگرديد،وگرنه شايد ما ديگر نباشيم.
دوستداران شما از اين دنيا
نه بر خشونت
ما بايد گل مي كاشتيم كه شايد بعضي مان نكاشتيم،
يعني نتوانستيم و شايد نخواستيم،
و "زمستان" به همسايه مي گويد: اين ها گل هايم را لگد مي كنند...
زندگی ِ دردناکی شده
ما
خدايي مقتول
دی ۰۹، ۱۳۸۸
مسافر
کجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند
و بند کفش به انگشت های نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟
کجاست جای رسیدن ، و پهن کردن یک فرش
و بی خیال نشستن
و گوش دادن به
صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟
دی ۰۸، ۱۳۸۸
ماه حرام
حرمت ماه حرام و کشتگانش چگونه زنده می شود؟
ساغر
مفتاح در ميكده در دستم كن
يك عمر گذشت و مي نخورديم افسوس
امروز بيا به ساغري هستم كن
دی ۰۷، ۱۳۸۸
پارتی بازی با خدا یا بنده خدا ؟
پست گذاشتن زمانیکه کسی نمی تواند پست بگذارد یعنی :
الف ) لباس ِ شخصی پوشیده ای
ب ) لباس شخصی را پیچانده ای
ج ) همه موارد
د) مورد دال
دی ۰۶، ۱۳۸۸
BRT
اين برگهاي پائيزي
مي خواهم پياده شوم
و سوار اتوبوسي تندرو شوم
تا پائيز را رد کنم
_فصل عاشقان را_
دی ۰۵، ۱۳۸۸
دی ۰۴، ۱۳۸۸
مير
و امروز مي فهمم : "عمه سادات بي قراره" ... يعني چه ...
"غصه و غم هاش بي شماره "... يعني چه...
هیچ راهی
حرف هایی هست که نمی توانی بیانشان کنی . حرف هایی هست که نباید بیانشان کنی . حرف هایی هست که نمی گذارند بیانشان کنی . دست آخر آنچه می ماند سکوت است .
و اگر نتوانی سکوت کنی ، اگر نباید سکوت کنی ، اگر نگذارند سکوت کنی آن گاه ...
دی ۰۳، ۱۳۸۸
راه بی بازگشت
دی ۰۲، ۱۳۸۸
پازل
دور برگردان عشق
حين صحبت دائماً اين پا و آن پا مي كني
يك شبي هم عاقبت در دور برگردان عشق
خاطرات كهنه را يكباره حاشا مي كني
لن ترانی
یا تکه تکه جنون بتراوم از لن ترانی ...
دی ۰۱، ۱۳۸۸
بغض واژه
گلبرگ گونه بستر سيلاب مي شود
چشمان خيس آينه ها در هجوم شب
محو نگاه مبهم مهتاب مي شود
در كوچه باغ خاطره حس قدم زدن
دارد به جرم عشق تو كمياب مي شود
دل هاي شيشه اي كه پر از بغض واژه است
با لاي لاي قافيه ها خواب مي شود
بر ساغر غروب افق بوسه مي زند
دريا به دست باد كه بي تاب مي شود
اين واژه ها كه نام غزل مي كشد به دوش
احساس شاعري است كه بد خواب مي شود
آخر پائیز
آذر ۳۰، ۱۳۸۸
آذر ۲۹، ۱۳۸۸
حسین علی زمانه ی ما
باز باران با ترانه
مرور قصه هاي كودكانه
مرا گفتند حرفي آرزويي
نوشتم باز باران با ترانه
آذر ۲۸، ۱۳۸۸
هيهات منا الذلة
ساغر غم
در ساغر دل غرق شرابم كردي
با كوبه غم به درگهت كوبيدم
در باز شد و زود جوابم كردي
آذر ۲۷، ۱۳۸۸
توئنتی
یک مثقال طلا...دوسوت جیگر
با کارهای خیری که میتوانند انجام بدهند
گیر کرده ام...
آذر ۲۶، ۱۳۸۸
بدون حتی پاره ای توضیح
شياطين ِ رجيم ترتيب فرشتگان رحيم را داده اند ...
آذر ۲۵، ۱۳۸۸
همیشه به آسمان نگاه کن
نگفتنی
آذر ۲۴، ۱۳۸۸
خاطراتِ زنده
گیرم تمام یادگاریهایت را بندازم دور ، با خاطراتت چه کنم ؟
خاطرات نه مُردنی اند نه دفن شدنی !
من علامت تعجبم !
مصمم ام به دوره اي بروم
که پنج سالگي به بعد را
مثل اينکه سرم جايي خورده
فراموش کنم
آذر ۲۳، ۱۳۸۸
کیهان و نخوانندگان
به اشد مجازات محکوم شد
امیدوارم خداروحش را با آنان که مورد لعنت کیهان هستند محشور کند
باشد که رستگار گردد.
فراق
زمان زمان جدايي هوا هواي فراق
به سينه خنجر دوري به ديده شبنم اشك
به قلب شعر روان سوز دردزاي فراق
دوباره چشمه چشمم ز درد مي جوشد
و گونه ام شده سيراب اشك هاي فراق
ستاره اي كه بميرد به روشنايي مهر
دوباره تازه كند درد آشناي فراق
غروب ساحل درياي بي كران نگاه
به ارغواني مي مي دهد سزاي فراق
غمي كه دل بربايد به دلربايي طبع
ربوده طبع غم انگيز دلرباي فراق
به سوگ هجرت ساحل ز بغض هر دريا
ز موج موج جدايي رسد صداي فراق
شكست كشتي صبر و به كام دريا برد
بنازم اين همه غم را ز اشتهاي فراق
آذر ۲۲، ۱۳۸۸
اقتضا
نمي نويسي ،بي خيال مي شوي ،مي خواهي كنار بگذاري ،خداحافظي مي كني، فراموش مي كني ،وقتت را مديريت مي كني،درس مي خواني، خسته مي شوي - مي گويند : اقتضاي سن شما است.
اين اقتضاي سن چيست ؟
باري ، شايد اين سوال هم اقتضاي سن باشد ...
!!!! کاش بزرگ نمی شدیم
آذر ۲۱، ۱۳۸۸
دو روز زندگي
در پيش تو لطف بندگي مي خواهم
يك عمر دخيل درگهت بستن را
تنها به دو روز زندگي مي خواهم
اسب
اسب پا شکسته هنوز اسب است
هنوز زنده است و
سهمش از زندگی بیش از یک گلوله داغ است
آذر ۲۰، ۱۳۸۸
بینی !!!
د ی د ا ر
آذر ۱۹، ۱۳۸۸
امـیــد
در آسمان تاریک شب ، ستاره ها هم هستند ، کدام را می بینی ؟ سیاهی شب ، یا سپیدی ستاره ها ؟ بگذار ستاره ها دروازه امید تو به سوی خورشید باشند .
چی بگم ؟؟؟
زیبایی شناسی در بحران
با دو دست ، به جلو پیش می رفت و با حرکت دو پایش، آب را به عقب می راند . شنای معروفش را با اندام های ظریفش به زیبایی اجرا می کرد ، قورباغه ی شناور در آب بالاآمده درهال و اتاق خواب .
این همه حرف ؟ آخه چرا ...
آذر ۱۸، ۱۳۸۸
...
بانگ شباهنگ
سازي شكسته داري و آهنگ مي زني
آيينه هاي زخمي زنگار عشق را
يك يك به نام عاطفه بر سنگ مي زني
پس كوچه هاي قلب مرا خوب گشته اي
اين چند گام فاصله را لنگ مي زني؟
با آن همه خرابي و شب هاي بي شراب
بي من چگونه باده گلرنگ مي زني
اي آشناي درد بگو دور از آن نگاه
آيا دوباره بانگ شباهنگ مي زني
حتي اگر غريبه شدم در نگاه تو
بر خاطرات كهنه چرا ننگ مي زني
امشب صداي ناله ساز و دوباره باز
با پود غم به تار دلم چنگ مي زني
قـــلــــــم
آذر ۱۷، ۱۳۸۸
این حرف هام تمامی ندارد انگار
آذر ۱۶، ۱۳۸۸
آیینه و من
آذر ۱۴، ۱۳۸۸
ادامه ی حرف هام
" كينه اي ، رام ، بي عصمت ، درب و داغان ، ترسو و نامرد ،
حقا كه به خوبي خودمان هستيم ، اشكالي ندارد بگو !
آذر ۱۳، ۱۳۸۸
مسئله اين است
چرا در آزمون ها ، زبان انگليسي كمترين و عربي بيشترين سوال را دارد ؟؟
کودک درون
تا ابد معصوم و بی دغدغه باقی خواهد ماند
اما نمی داند که بهای کودکی جاوید او
پیر شدن و رنج های هر روزه من است
ادامه ی حرف ام
آدم هايي كه در كنارت قضاوت مي كنند ؛
آدم هايي خالي ، مسلح به قوانين وحشتناكي كه معلوم نيست از كجاشان در آورده اند،
آدم هايي كه تفريح شان اين است كه تو را بكشانند روي كوره راهي كه زيرش حفره ي جهنم دهان باز كرده و از ديدن خونت كيف كنند .
اين دنيا هيچ چيز نيست ؛
جز اقدام ِ عظيمي ، براي اين كه همه را بي سيرت كند .
ادامه دارد ...
آذر ۱۲، ۱۳۸۸
سهم تو چیست ؟
یکدوستی گفت : این روزها در سرزمینی زندگی می کنم که در آن دویدن، سهم کسانی است که نمی رسند و رسیدن، حق کسانی است که نمی دوند .
آذر ۱۱، ۱۳۸۸
چرا؟؟
هوا سرد ،باران شديد.
جواني هم سن وسال من با ظاهري خسته و صورتي سرخ شده از سرما ،
به شيشه مي كوبد تا از او دستمال كاغذي بخرم...
من فقط شرمندگي خريدم ...
افسون نگاه
مرا با بوسه اي بي تاب كردي
به افسون نگاه دل فريبت
مرا در بر گرفتي خواب كردي
غرامت به زمستان
آذر ۱۰، ۱۳۸۸
چراغ راهنما
چراغ راهنمای آنها زرد نمی شود
چراغ راهنمای آنها همیشه قرمز است.
آذر ۰۹، ۱۳۸۸
حرف
چقدرمردم امروز چاچوله باز شده اند . دور تا دور سرشان چشم دارند وتا سوراخ ...ونشان دهن ، و همه ي اين دهن ها فقط و فقط دروغ سرِ هم مي كنند ... همه فقط همين را بلدند ، فقط از وسط انگشت ها مثل ِ مار لغزنده اي در مي روند ...
ادامه دارد...
آذر ۰۸، ۱۳۸۸
اقتصاد و بالاخونه
هرچقدر هم اوضاع اقتصادی خراب شود ، من "بالاخانه ام" را اجاره نمی دهم،
چون تنها چهاردیواری اختیاری است که حرص باتوم ها را در می آورد ،
هر چی دلم بخواد توش می ریزم ، بدون ترس
آذر ۰۷، ۱۳۸۸
بگو و بپرس از او
لقمان و عدالت
آذر ۰۶، ۱۳۸۸
قاصدکی تا مــــا بودن
صحرا بود و من بودم و من ها پراکنده به هر سو ،
بادی وزید و " قاصدکی " مهاجر از پسش ،
من به دنبال " قاصدک " راه افتادم ،
رفتم و رفتم و رفتم تا جایی که دیگر من نبودم ، همه من ها "ما" شده بود ،
"ما بودن" ، همان پیامی بود که قاصدک ، قاصد آن بود .
اندر احوالات كمياب
همه از سخنانش فرخنده و محظوظ
بازار گرمي و هوادار فراواني داشت
چندي است كه با ياران سر به گراني گذارده
رند ما اين ايام به حق كلمه ، "كمياب" شده است...
آذر ۰۵، ۱۳۸۸
دو توهم
اولی: چشمان وحشی تو و باتوم های این وحشی های .... در باب این همانی
دومی: در باب معشوقه من در دهه 1640همین بس که دختری بود با لباس بلند و موهای فرفری در شالیزاری می رقصید و کتاب می خواند و گاهی مرا می بوسید
آرزوهاي م.پارسا-4ساله از تهران
آذر ۰۴، ۱۳۸۸
جام عشق
به مستي مي دهم جان در ركابت
به يادت هست آن شب هاي مستي؟
كه در آغوش من مي برد خوابت
آذر ۰۳، ۱۳۸۸
نگاه آشناي تو ...
به چشم مستي بخشم ز عشق اثر مي بينم ، ز جلوه فروردين شكفته تر مي بينم
چشمانت بود آيينه اي روشن چون دل اهل صفا
تصويري ز سيماي سحر مي خندد در اين آيينه ها
نگه من به سوی نگهت ، چو کبوتر، برد نامه دل
به هوایت زند پر که مگر ، شبی آگه، ز هنگامه دل...
نگاه اگر پيام آشنا بود ، چرا تمنا نكنم نگاه گيراي تو را ؟
گناه نگاه
دلم را لحظه اي از من ربودي
نفهميدم كجا رفتي، چه كردي
ندانستم كه هستي و كه بودي
من و افسون چشمان سياهت
من و جادوي جان بخش نگاهت
من و يك آرزوي ديگر از تو
شبي آغوش جانسور گناهت
آذر ۰۲، ۱۳۸۸
نگاه
شنيده اي كه يك "نگاه" مي تواند عالم و آدم را دگرگون كند ؟
شنيده كه يك "نگاه" خود گوياي همه چيز است ؟
گاهي نگاهي به دنبال تو است و گاهي تو به دنبال يك نگاه ...
مرد حجله های اسارت
حاجی ( خودسر تجاوزگر بازداشتگاه ) چه افتخار بزرگی نصیبت گشته
چه نامي برایت انتخاب کرده اند
براستی برازنده ات است مرد حجله های اسارت
شنیده ام در بازداشتگاه تو را داماد می نامند .
آذر ۰۱، ۱۳۸۸
.
گل بانو
. . . . . .
عاشقترين تنها يا تنهاترين عاشق
انگار خودش نبود، عاشق شده بود
افتاد، شكست، زير باران پوسيد
آدم كه نكشته بود، عاشق شده بود
باران شعر
قطره قطره مي چكاند از ابر غم باران شعر
در هجوم واژه ها مبهوت چشمان تو ام
شاعرم ديگر نگاهم بندي عصيان شعر
رد پاي عشق را حك مي كني بر قلب من
در كنار ساحل درياي بي پايان شعر
در سكوت نيمه شب جام مي احساس تو
مي زند آتش به جانم شعله سوزان شعر
موج موج گيسوانت در نگاه عاشقم
عاقبت اينگونه برپا مي كند طوفان شعر
دردهايم كهنه شد در دل كجايي اي غزل
تا مداوايم كني امشب تو با درمان شعر
آبان ۳۰، ۱۳۸۸
خوشا بحالتان ای مردگان
خوشا بحالتان ای مردگان که بار سنگین بودنتان رادر این زمانه سرد به دوش نمی کشید .
خوشا بحال چشم هایتان که سخت خفته اند و ویرانی را به دیده نمی بینند .
خوشا بحال گوشهایتان که ناشنواست و صدای دروغ را روز و شب محکوم به شنیدن نیست .
خوشا بحال انگشت هایتان که به جای آبی کبود جوهر در مشتی گل خوابیده است .
خوشا بحال اندیشه یتان که مرده تر از آنیست که امیدش به دروغ بودن انتخابی یا شاید انتصابی نا امید گردد .
بهانه
از آن حوالي كويت نشانه مي گيرد
دلم كبوتر عاشق شده است و بال به بال
ز من سراغ همان آشيانه مي گيرد
شبي بيا و ببين آتش نهفته شعر
چگونه از غم عشقت زبانه مي گيرد
قلم به دست و تب شعر و باز هم امشب
دلم دوباره به يادت بهانه مي گيرد
آبان ۲۹، ۱۳۸۸
باران
سرماي ملايمي صورتت را نوازش كند،
و صداي بارش باران روي چترت موسيقي پاييز بنوازد،
در غم خيس شدن نباشي و به پاكي هوا خوش باشي.
از آن لذت بخش تر آن است كه براي نوشتن اين تجربه 2 روز و" 6 ساعت" انتظار بكشي ...
آبان ۲۸، ۱۳۸۸
پیغامی از منشور
امروز از خود می پرسم یادت می آید چرا آمدی؟ می خواهم تکه ای از نور ابدی باشم که روزی با نام ازل بر پیکر خاکی من تابید. می خواهم تو خود را در من ببینی هر ایینه تو را در خود می پویم .
راستی تو چند سال است روح خود را حمل میکنی ؟؟؟ برایش چه داری ؟
پی نوشت : اثری از یک دوست .
آبان ۲۷، ۱۳۸۸
قانون
با اجازه از قاصدک ( مدارکش موجوده ! ) من میخوام یک سری قوانین برای اینجا بذارم ! از اونجایی که قاصدک قلب مهربونی داره ازم خواسته چیزی نگم که باعث رنجش بقیه بشه ، منم قول دادم سعی خودم و بکنم !
1 : از گذاشتن شعر و داستان های بیش تر از5 خط پرهیز بشه ! نا سلامتی اینجا قرار مینیمال بنویسیم !
2: سعی کنیم نوشته هامون از خودمون باشه !
3: فاصله زمانی بین پست ها رعایت بشه ! به قول یکی از بچه ها پست همدیگه رو شهید نکنیم !
(6 ساعت فاصله رو پیشنهاد میدم !)
4 : هر یک از نویسنده های وبلاگ حداقل یک مطلب در هفته باید بذاره !
** اونایی که شرایط فوق و قبول دارند ، حداکثر تا ساعت 18 فردا ، در کامنتدونی موافقت خودشون و اعلام کنند ! ( وگرنه مجبوریم اکانتشون و حذف کنیم ! )
* از پیشنهادات دوستان استقبال میشه !
آبان ۲۶، ۱۳۸۸
دروغ=سرطان
پزشکان یکی از دلایل ابتلا به سرطان را دروغ میدانند !
به نظر شما ا.ن چند سال دیگه زنده میمونه با این دروغ 63 درصدیش ؟
* کردان سرطان گرفت !
دانشجویان !
دانشجویان دو دسته اند :
اونایی که برای کسب علم میرن دانشگاه !
اونایی که برای کسب زید میرن دانشگاه !
هواي تو
اصلا چرا دروغ، همین پیش پای تو
گفتم که یک غزل بنویسم برای تو
احساس می کنم که کمی پیرتر شدم
احساس می کنم که شدم مبتلای تو
برگرد و هر چقدر دلت خواست بد بگو
دل می دهم دوباره به طعم صدای تو
از قول من بگو به دلت نرم تر شود
بی فایده ست این همه دوری ، فدای تو!
دریای من ! به ابر سپـردم بیـاورد :
یک آسمان ، بهانه ی باران برای تو
ناقابل است ، بیشتر از این نداشتم
رخصت بده نفس بکشم در هوای تو
آبان ۲۵، ۱۳۸۸
من ، من ، من و فقط من
باج نمی دهم به کسی ، حرف خودم را می زنم
خواه می شنوی ، خواه میروی پی کارَت
حرفش با من ، انتخابش با تو
تب
وقتی گرمای تنم دارد می سوزاند هرآنچه اطرافش هست را
در آغوش بگیر مرا تا هدر نرود این هُرم دوست داشتن!
آبان ۲۴، ۱۳۸۸
چه مرگت شده بود؟
باد غم بودي و ويراني برگت شده بود
آن نگاه خشن منزجرت يادم هست
راستي آخرش آن روز چه مرگت شده بود؟
احوال دختر ؟
هر روز مجبوري دروغ بگي
به ده ها نفر كه ازت مي پرسند
"حالت چطوره؟"
چون كسي واقعا نمي خواد بدونه چه مرگته
روزگار كودكي...
دوست دارم كودكي باشم ...
4-5 ساله ، غمي نداشته باشم جز دويدن دنبال يك توپ رنگي ، چيدن يك گل ، نگاه كردن به پرندگان ،بوسيدن مادرم ،پول تو جيبي پدر، مشق هاي برادر ...
آه كه چه ساده بود روزهاي كودكي و چه زود گذشت ...
يادش بخير ... روزهاي شيريني كه ديگر تكرار نمي شوند.
البته اين حسرت گذشته نيست ... اين مرور خاطراتي است كه امروز مرا ساخته اند .
خاطراتي كه ...
...
يادم امد شوق روزگار کودکي
مستي بهار کودکي
رنگ گل جمال ديگر در چمن داشت
آسمان جلال ديگرپيش من داشت
به چشم من همه رنگي فريبا بود
دل دوراز مکتب من شکيبا بود
نه مرا سوز سينه بود
نه دلم جاي کينه بود
روز وشب دعاي من بوده با خداي من
کز کرم کند حاجتم روا
انچه مانده از عمر من به جا
گيرد وپس دهد دمي مستي کودکانه مرا
شور و حال کودکي بر نگردد دريغا
قيل وقال کودکي بر نگردد دريغا
آبان ۲۳، ۱۳۸۸
تقدير
اين جوري نبايد باشه ، نمي خواستيم كه اين جوري هم باشه ؛ يه هوس نبايست سرنوشت چند ميليارد آدم رو براي چندين هزارسال رقم بزنه؛ يه هوس سرخ و خوش بو
جاده
ز دنيا كنده ام دل را دگر آزاده مي ميرم
ز اصل افتاده اند اينجا همه اما خيالي نيست
امان از درد تنهايي ز اسب افتاده مي ميرم
به كوي مي فروشان باز گذر امشب نخواهم كرد
من و پيمانه خالي ز هجر باده مي ميرم
نمازم شعر حاجت نيست يك تكرار هر روزي است
ريا باشد ولي امشب سر سجاده مي ميرم
به پايم حلقه دنيا به دوشم خرقه تزوير
خوشا آن شب كه از پاكي به مرگي ساده مي ميرم
تمام عمر در دنيا به دنبال تو مي گشتم
به شوق لحظه ديدار دگر آماده مي ميرم
بيا ساقي نگاهي كن مسافر حرمتي دارد
به راه عشق تو آخر كنار جاده مي ميرم
آبان ۲۱، ۱۳۸۸
سپارش
ماجراهای غیر عادی آقای عادی
آبان ۱۹، ۱۳۸۸
انواع شعر
از دوست خوبم عابد اسماعيلي
اول هر غزلی بوی تو بايد باشد
حسی از جنس پل موی تو بايد باشد
اين كه با يك حركت دل به هوس می افتد
زحمتی از كج ابروی تو بايد باشد
تا نمك گير شود شاعر بی نام و نشان
غزلش محور بازوی تو بايد باشد
سايه جز خاك عرق كرده ما سهم نداشت
قدرت جاذبه جادوی تو بايد باشد
كشتی نوح كه هيچ است خود حضرت نوح
وقت طوفان تو جاشوی تو بايد باشد
تا ببرد سر انگشت زليخا قطعاً
عشقی از تيزی چاقوی تو بايد باشد
آسمان وحی فرستاد كه آهو هر روز
ضامن چرخش زانوی تو بايد باشد
شاعر اين قافيه ها گاه گداری خوبند
بهترين قافيه ؛بانوي؛ تو بايد باشد
آبان ۱۸، ۱۳۸۸
تو بگو من چه کنم؟
زچه رو اي گل نازم،
به دلت جاي ندارم
همه شادم که دمي با تو نشينم
گل لبخند به لبهاي تو آرم
شوق اميد به چشمان تو بينم
نتوانم که دمي بي تو بمانم
نشود ياد تو از دل برهانم
حال اي مستي من؛
ز جفاي تو کجا راه برم؟
به چه کس داد کنم؟
شکوه دل،به کجا باز کنم؟
اندکي عشق برايم تو بخوان
لحظه اي جاي جفا،
اي همه هستي،
ز وفا ياد بکن
من همه عشق و تمناي وصالم
تو همه جور و جفايي
باز با اين همه تو ربي و من بنده خاکم
تو بگو من چه کنم؟
من ز درگاه تو، جز لطف و صفا هيچ نخواهم
همه گر ظلم کني هيچ نگويم،
تو بگو من چه کنم؟
ولي اين بنده خاکي
اگر از لطف تو مايوس شود
کفر را پيشه کند
پايان عشق
چشم ها پوسيده در باران عشق
گرمي آغوش تو رؤياي من
بوسه دلچسب تو پايان عشق
وضع بي مثال
پرهيب قامت رعناي سروها ، انبوه سبز نارنجستان ها و چشم هاي بادامي گريزان آوارگان افغاني !!!
بوسه پاياني
شكوه هايم زير لب پنهاني است
دل كه بدتر پيش پاي رفتنت
طالب يك بوسه پاياني است
آبان ۱۷، ۱۳۸۸
سركار
عمريست دلم سر قرار است هنوز
امروز من و جدايي و دل با هم
باز آمدم و دل سركار است هنوز
سيگار عشق
خسته ام ديگر سراپا نشئه و بيمار عشق
دود عشقت هر نفس گيج و خمارم ميكند
زنده ام اينگونه تا پك ميزنم سيگار عشق
بغض غم
در جام نگاه بغض غم بشكستيم
امروز تو را با دگري مي ديدم
انگار نه انگار كه ما هم هستيم
آبان ۱۶، ۱۳۸۸
وات ایز عشق ؟
عشق آلوچه نیست که بهش نمک بزنی، دختر همسایه نیست که بهش چشمک بزنی، غذا نیست که بهش ناخونک بزنی، رفیق نیست که بهش کلک بزنی عشق مقدسه , باید جلوش زانو بزنی
غربت
به سوي امتداد مرگ و انهدام مي كشد
من و نگاه عاشقم اسير دست سرنوشت
و دست هاي ديگري تو را به كام مي كشد
آبان ۱۴، ۱۳۸۸
تف نامه
آبان ۱۰، ۱۳۸۸
آبان ۰۹، ۱۳۸۸
امکانات
آبان ۰۷، ۱۳۸۸
هشتمین
میدونم کمتر از کبوتر های حرمت هستم ، می دونم .
اما دستم بالاست ، بطلبم
میخوام بیام زیارت ، فقط زیارت
آبان ۰۶، ۱۳۸۸
شروعِ نوشتن ...
با قلمت و روی کاغذت...
نوشته ات از اندیشه ات برمی خیزد ...
شاید قلم و کاغذت را عوض کنی ، اما اندیشه ات همان است ...
شاید قلمت را بشکنند و کاغذت را پاره کنند ، اما اندیشه ات را نمی توانند صدمه بزنند...
تو هرجا هستی ، باید اندیشه ات را بنویسی ... چه بخواهی آن را پاک بنویسی یا بخواهی آن را به کسی نگویی ...
آبان ۰۵، ۱۳۸۸
نميداند كه ميداند
وقتی عدد 9 را به عدد 10 تبدیل میکنی پیش خودت میپنداری اعداد را رند کرده ای اما نمیدانی عدد 9 را از دنیای آرام تک رقمی بودن جدا نموده و نگرانی ورود به دنیای جدید دورقمی ها را تقدیمش کرده ای و شاید او هم نداند آرزوی پیوستن به سه رقمی ها چقدر شیرین است ، اما زمان میبرد
آبان ۰۴، ۱۳۸۸
دردسرهای منگول بودن
توی داستان شنگول و منگول و حبه انگور ، شخصیت خوبه داستان کیه ؟؟؟
پـــَ چرا همش به من می گه :
منگــــول !!!
گـــرگ باش ؟؟؟
می آئی ؟؟؟
زندانیان زیبا
واژگان زیبا ، زندانیند درون قفس دلم !
غـل و زنجیرشان کرده ام به زبانم.
درون سیاهچال افکارم به چارمیخ کشیدمشان.
و اینها همه، بخاطر این است که دوستشان دارم!
دوستشان دارم و می دانم اگر آزادشان کنم ...
گم می شوند. می میرند.
اینها که جایی برای رفتن ندارند. آزادی میخواهند برای چه .
پس همینجا، در همین قفس تاریک و سیاه نگه شان می دارم.
همینجا در قلبم پنهانشان می کنم.
آی ی ی ی زندانیان معصوم و زیبای من!
دوستتان دارم.
باور کنید.
میلاد.ک
چهارم آبان ماه هشتاد و هشت