آذر ۱۱، ۱۳۸۸

چرا؟؟

من پشت فرمان ماشين با بخاري روشن.
هوا سرد ،‌باران شديد.
جواني هم سن وسال من با ظاهري خسته و صورتي سرخ شده از سرما ،
به شيشه مي كوبد تا از او دستمال كاغذي بخرم...

من فقط شرمندگي خريدم ...

۸ نظر:

  1. ***

    نویسنده این ماجرای تکان دهنده و تامل برانگیز کیه ؟

    ................


    سوال من از خودم اینه :
    چرا در دستان تو گل ، در دستان من پول ،

    لحظه ای بعد ، در دستان من : هم گل هم پول

    در دستان تو : تکه کاغذی که با آن شکمت را هم نمی توانی سیر کنی ، حتی برای همین یک شب . اما این تکه کاغذ چه لبخندی بر لبانت می نشاند ، انگار که فتحی بزرگ کرده ای و برای من ، این تکه کاغذ ، هیچست ، هیچ

    ***
    Elham
    ***

    پاسخحذف
  2. این چرخه.. می چرخد و می تازد و می نازد و باز هم می رود..و می آید.. هیچ راهی هم برای بازگشت و برگشت و فرار و گریز نمی گذارد..

    پاسخحذف
  3. @الهام
    منم !‌فرشاد .. يادم رفت اسمم رو بنويسم ...

    زيبا نوشتي ممنون ،‌شايد مكمل نوشته ناقص من بود

    @س ا س و ش ا
    شايد راهي باشد

    پاسخحذف
  4. خیلی حس را خوب انتقال داده بودی.ساختار یک داستانک را داشت.مقدمه گره افکنی و پایان ناگهانی. تحت تاثیر قرار گرفتم.نوشته الهام هم خیلی تاثیر گذار بود.

    پاسخحذف
  5. و چراغ سبز شد
    و تو رفتي
    و من ماندم و بسته هاي دستمال كاغذي
    ايكاش هيچ وقت چراغ قرمز نمي شد
    تا شرمندگي به نگاهت بفروشم.
    چه چراغ بد فرجامي.

    پاسخحذف
  6. @جنون جنوبي
    ممنون ،‌كوتاه و گويا

    @زروان
    ممنون.پيش شما درس پس ميديم

    @پارسا
    تو جايگاه طرف مقابل اين متن به نظر من نوشته ات عااالي بود ..

    پاسخحذف
  7. واقعا نمی دونی چرا؟

    پاسخحذف