هر لحظه حرفي در ما زاده ميشود ، هر لحظه دردي سر بر ميدارد و هر لحظه نيازي از اعماق مجهول روح پنهان و رنجور ما جوش ميکند اين ها بر سينه ميريزند و راه فراري نمی يابند مگر اين قفس کوچک استخواني گنجايشش چه اندازه است ؟
من و تو مثلِ يه سيبيم مگه نه توي اين دنيا غريبيم مگه نه رنگ سبزِ دونه هاي دلمون واسه اين خيلي عجيبيم مگه نه بغضاي خيسمون و پاك مي كنيم بدونن خيلي نجيبيم مگه نه آخرش چي خودشون خوب مي دونن من و تو مثلِ يه سيبيم مگه نه
24 سال پیش یه شبی مثل حالا توی شکم آبستن ِ زنی 15 ساله بودم
و بر این شدم تا درست 21:10َ وارونه از جایی در بیام که به قول کوندرا
عمومی ترین جای دنیاست ...