آبان ۲۴، ۱۳۸۸

روزگار كودكي...

اي كاش مي شد براي دقايقي به كودكي بر گشت ...
دوست دارم كودكي باشم ...
4-5 ساله ،‌ غمي نداشته باشم جز دويدن دنبال يك توپ رنگي ،‌ چيدن يك گل ،‌ نگاه كردن به پرندگان ،‌بوسيدن مادرم ،‌پول تو جيبي پدر،‌ مشق هاي برادر ...
آه كه چه ساده بود روزهاي كودكي و چه زود گذشت ...
يادش بخير ... روزهاي شيريني كه ديگر تكرار نمي شوند.
البته اين حسرت گذشته نيست ... اين مرور خاطراتي است كه امروز مرا ساخته اند .
خاطراتي كه ...
...
يادم امد شوق روزگار کودکي
مستي بهار کودکي
رنگ گل جمال ديگر در چمن داشت
آسمان جلال ديگرپيش من داشت
به چشم من همه رنگي فريبا بود
دل دوراز مکتب من شکيبا بود
نه مرا سوز سينه بود
نه دلم جاي کينه بود
روز وشب دعاي من بوده با خداي من
کز کرم کند حاجتم روا
انچه مانده از عمر من به جا
گيرد وپس دهد دمي مستي کودکانه مرا
شور و حال کودکي بر نگردد دريغا
قيل وقال کودکي بر نگردد دريغا

۳ نظر:

  1. فرشاد مگه دستم بهت نرسه!
    مگه من نگفته بودم از خودت بنويس بچه ؟

    پاسخحذف
  2. بازم وبلاگت فيلتر شد فرشاد
    آخـــــي

    پاسخحذف
  3. آبجي خشن!!!!

    خوب از خودم نوشتم ديگه !!‌البته اون شعر آخري از خودم نبود ...

    اي بابا ...

    پاسخحذف