آبان ۱۸، ۱۳۸۸

تو بگو من چه کنم؟

در خيالم همه شب ياد تو دارم
زچه رو اي گل نازم،

به دلت جاي ندارم

همه شادم که دمي با تو نشينم

گل لبخند به لبهاي تو آرم

شوق اميد به چشمان تو بينم

نتوانم که دمي بي تو بمانم

نشود ياد تو از دل برهانم

حال اي مستي من
؛

ز جفاي تو کجا راه برم؟

به چه کس داد کنم؟

شکوه دل،به کجا باز کنم؟

اندکي عشق برايم تو بخوان

لحظه اي جاي جفا،

اي همه هستي،

ز وفا ياد بکن

من همه عشق و تمناي وصالم

تو همه جور و جفايي

باز با اين همه تو ربي و من بنده خاکم

تو بگو من چه کنم؟

من ز درگاه تو، جز لطف و صفا هيچ نخواهم

همه گر ظلم کني هيچ نگويم،

تو بگو من چه کنم؟

ولي اين بنده خاکي

اگر از لطف تو مايوس شود

کفر را پيشه کند

۴ نظر: