دی ۱۰، ۱۳۸۸

زندگی ِ دردناکی شده


ما
مهره اي سياه
در شط ِِ رنج
آن دست که حرکتمان مي دهد
خدايي مقتول
خدايي که پلکش را به زحمت باز نگه مي دارد.

۳ نظر:

  1. لزوما آن که قلعه می رود بازی را نمی برد
    هزاران پیاده در سکوت عازم انتهای صفحه تقدیرند تا فرزین شوند.

    پاسخحذف
  2. اون که ما رو بازی میده
    اونه که مهره رو چیده
    اون که خوابه نه بیدار
    نه سیاهه نه سفیده!

    پاسخحذف